30 Days of night
سی روز از شب
مدت زمان فیلم: یک ساعت و پنجاه و سه ثانیه ـــ ۱:۵۳ دقیقه
محصول: آمریکا
محل فیلم برداری: نیوزیلند
ژانر: تعلیقی/ ترسناک/ تخیلی
لوگو: گروهی از خون آشامان در طی ماه تاریک در زمستان وارد یک شهر کوچک آلاسکایی می
شوند و ....
بازیگران: Josh Hartnett, Melissa George, Danny Huston, Jon Bennett, Mark Boone Jr.
کارگردان:David Slade
در منطقه ای سرد و برفی در آلاسکا، مرد جوانی در مقابل دریا ایستاده و به کشتی ای که در لا به لای آبهای یخ زده، لنگر انداخته نگاه می کند. مرد به راه می افتد و مسیری را در پیش می گیرد. دور تا دور او تا کیلومتر ها جز بیابان های پوشیده از برف و یخ چیزی به چشم نمی خورد. مرد به سختی در میان برف ها به راه خود ادامه می دهد. به نظر می رسد که او تنها موجود زنده آنجاست و بی هدف راه می رود . اما سرانجام در بالای تپه ایی می ایستد. در پایین تپه ، در دوردست شهر کوچکی دیده می شود.
آخرین روز خورشید است:
کلانتر ابن و همکارش بیلی در نزدیکی شهر با لاشه تلفن های ماهواره ای که به عمد آتش زده شده و سوخته اند مواجه شده اند. آنها نمی دانند علت آتش زدن تلفن ها چه چیزی می تواند باشد اما مسلما کسی این کار را برای سرگرمی نکرده چون در یاداشتی که فرد خرابکار به جا گذاشته با دشنام از آنها خواسته که آنجا را ترک کنند.
خورشید در حال غروب است و تا طلوع بعدی سی و یک روز فاصله است. ابن و بیلی در حال تماشای غروب هستند بیلی می گوید که روز آشنایی با همسرش پگی ، او را به آنجا آورده تا غروب خورشید را تماشا کنند. ابن درهم فرو می رود. غمی عمیق در چهره اش دیده می شود . آنها برای سرزدن به علامت های جاده به راه می افتند. ابن وسواس بیلی را برای درست بودن علامت جاده را دست می اندازد چون تا ماه دیگر کسی آن علامت ها را نخواهد دید. بیلی شوخی ابن را جواب می دهد و ابن که بیماری آسم دارد از اسپری مخصوص بیماران آسمی استفاده می کند.
استلا کلانتر زن ، در حال تنظیم گزارش خود از شهرک های اطراف است تا آن را به رئیس خود تحویل دهد. یکی از ساکنین به استلا می گوید واضح است که چرا استلا شهرک بارو را برای آخرین شهرک گزارش گذاشته است. او به استلا می گوید بهتر نیست که استلا این یکماه را در بارو بماند و به قضیه جدایی اش فکر کند. استلا با خوشرویی جواب می دهد باید به آخرین پرواز هواپیما برسد.
آخرین ساعات روز همه مردم در حال جنب و جوش هستند ، آنهایی که قرار است از شهر خارج شوند با عزیزان خود خداحافظی می کنند تا با آخرین پرواز از شهر خارج شوند.
همه سگهای شهر در محل نگه داریشان زنجیر شده اند. آنها طوری که انگار احساس خطر کرده اند به طور وحشیانه ای پارس می کنند. دستی دیده می شود که خنجری را در دست دارد. لحظاتی بعد صدای پارس سگها خاموش می شود. همه آنها کشته شده اند.
ابن و بیلی در حال گشت زدن در شهر هستند. ابن متوجه بو ، مرد تنومندی که از ساکنین شهرک است می شود. ماشین بو دچار مشکل شده . ابن بی توجه به اعتراض های بو ، او را به خاطر ریخته شدن بنزین ماشینش در خیابان جریمه می کند. ابن در برابر اعتراض بیلی به جریمه شدن مرد خوبی مثل بو می گوید ، بو به تنهایی در تپه جنوبی زندگی می کند و این جریمه ها به بو این حس را می دهد که هنوز جزئی از مردم این شهر است. ظاهر خشنود بو نیز گواه بر تایید حرف ابن می دهد! در همین هنگام هلن ، از دفتر کلانتر به آن دو اطلاع می دهد که برای سگهای جان اتفاق بدی افتاده است.
استلا سوار بر وانتی در حال رانندگی در جاده برفی است. یکباره یک لودر جلوی اتومبیل او می پیچد و قسمت جلوی لودر که مانند یک اره برقی بزرگ است جلوی اتومبیل استلا را خرد می کند. استلا شوک زده همچنان در اتومبیل نشسته است در اتومبیل او باز می شود ومالکای ، جوان سیاهپوست مقابل وحشتزده مقابل استلا ظاهر می شود. مالکای از استلا بابت اتفاقی که رخ داده عذر خواهی می کند چون ترمزهای او نگرفته اند. اما استلا تنها در فکر این است که ممکن است پرواز را از دست بدهد.
موبایل ابن به صدا در می آید. شماره استلا در آن سیو شده. ابن بعد از لحظه ای تردید تلفن را پاسخ می دهد. استلا وانمود می کند از شنیدن صدای ابن خوشحال شده او به ابن می گوید که باید هر چه سریعتر به فرودگاه برسد اما تصادف کوچکی کرده و اتومبیلش از کار افتاده. او در برابر اعتراض ابن که چرا او را از آمدن خود به آنجا بی خبر گذاشته می گوید که برای یک کار کوچک که رئیسش به او محول کرده به آنجا آمده و باید سریعا بازگردد اما در طول راه می توانند با هم صحبت کنند. ابن با شادی به استلا می گوید که باید برای ماموریتی برود، اما بیلی می تواند استلا را به فرودگاه برساند و آنها کی می توانند با هم صحبت کنند؟ استلا که به هدف خود رسیده ، با بی توجهی تماس را قطع می کند.
ابن به سراغ جان و سگهایش می رود. تمامی سگها به طرز فجیعی کشته شده اند و فرد مهاجم حتی لانه های آنها را هم سالم نگذاشته . همسر جان از این حمله وحشیانه خشمگین است. ابن که از این اتفاق در حوزه استحفاظی اش ناراحت شده به جان و همسرش قول می دهد فرد ضارب را به زودی پیدا خواهد کرد.
ابن به دفتر کلانتری بر می گردد . در دفتر هلن ، مادربزرگ ابن که در واقع تلفنچی آنجاست و جیک برادر نوجوان ابن حضور دارند. هلن گزارش شکایت دیگری رابه ابن می دهد.شکایت از طرف کارتر و ویلسون است. ظاهرا مشکلات آن شب پایان ناپذیر هستند.
استلا و به بیلی به فرودگاه می رسند اما پرواز انجام شده و فرودگاه تخلیه شده است. استلا با ناراحتی می گوید که نمی خواهد و نمی تواند که یکماه را در آنجا بسر ببرد. بیلی که گویی از دیر رسیدن استلا به فردوگاه چندان هم ناراحت نشده به استلا می گوید می تواند این مدت را در خانه آنها به سر ببرد و او و همسرش پگی اتاقی اختصاصی برای استلا در نظر خواهند گرفت. از طرفی استلا می تواند برایشان توضیح دهد که علت مشکل و جدایی اش از ابن چه بوده است؟
این به سراغ کارتر و ویلسون می رود. ابن با دیدن عکسهای خانوادگی کارتر که پیرمردی سیاه پوست است ، با دل پر و تمسخر از کارتر می پرسد آیا همسر کارتر او را رها کرده و با مرد دیگری رفته است؟ کارتر سوال ابن را نشنیده می گیرد. تاسیسات آنجا نیز با مشکل روبرو شده. ویلسون بر عکس کارتر که خونسرد است از این اتفاق حسابی عصبی شده است.
در قسمت تاسیسات ماهواره ای شهر ، گاس ، که پیرمردی فربه است در حال انجام کار است. او صداهایی را از بیرون می شنود . گاس از جا بر می خیزد تا علت صدا را در یابد اما لحظه ای بعد برق قطع می شود. گاس چراغ قوه به دست وارد محوطه می شود. همه جا تاریک است و برف در حال باریدن است. او صداهایی را در اطراف خود می شنود. گاس چراغ قوه اش را بالا می آورد تا سایه هایی را که در اطراف او به این سو و آن سو می جهند را شناسایی کند که مانند حیوانات وحشی جیغ می زنند. حالا سایه ها نزدیک تر شده اند و گاس عده ای انسان نما را می بیند که دور او حلقه زده اند. گاس هراسان در باره هویت آنها می پرسد اما آنها حلقه محاصره را تنگتر کرده و سرانجام یکی از آنها بعد از زخمی کردن گاس بر روی او می پرد و با دندانهای تیز و ترسناک خود گلوی گاس را از هم می درد و از خون او تغذیه می کند.
همان مردی که در ابتدای فیلم دیده ایم در غذاخوری شهر نشسته است. او از لوسی مسئول غذاخوری تقاضای نوشیندنی می کند اما لوسی می گوید که نوشیدنی الکلی در این ماه ممنوع است چون تاریکی به اندازه کافی برایشان دردسر درست می کند. وقتی لوسی در برابر خواسته مرد که همبرگر خام می خواهد ، می گوید که فقط همبرگر یخ زده و سرخ شده دارند. مرد با خشونت به او پرخاش می کند. در این هنگام ابن وارد غذاخوری شده و از مرد غریبه می خواهد که لوسی را رها کند. سپس از مرد می خواهد که باهم آنجا را ترک کنند. اما مرد که صدایی غیر عادی دارد می پرسد چیز عجیبی است که آدم بخواهد گوشت تازه بخورد؟ مرد در برابر ابن مقاومت می کند اما لوله اسلحه استلا که از پشت ، سر غریبه را نشانه می رود و استلا که به غریبه می گوید وقتی او حساب مرد را برسد ، لوسی برای تمیز کردن آنجا به دردسر می افتد. مرد خشمگین به سمت استلا یورش می برد اما ابن او را مهار کرده و دستبند می زند. ابن با خوشحالی به استلا طعنه می زند که ظاهرا به پرواز خود نرسیده و انگار باید جدا با یکدیگر حرف بزنند! وقتی ابن در حال ترک کردن غذاخوری است استلا می گوید او را همراهی می کند تا با هلن و جیک حالی و احوالی بکند. ابن از این بابت خشنود می شود.
ابن و استلا در اتومبیل ابن در حال حرکت هستند. غریبه نیز در صندلی عقب نشسته و دستهایش به در قفل شده . ابن می گوید که تا به حال انقدر خرابکاری در شهر نشده بوده. او تصور می کند مرد غریبه عامل تمامی این خرابی هاست. استلا می گوید انگار ابن بدون او قادر به کنترل اوضاع شهر نیست. مرد غریبه وقتی که از ابن می شنود روز بدی را پشت سر گذاشته اند می گوید این تازه اول ماجراست!
ابن و استلا به دفتر کلانتری می رسند. ابن ، غریبه را در زندان کلانتری می اندازدو استلا با هلن و جیک خوشو بش می کند.
در نقطه ای از شهر سه کارگر ، دنیس دختر جوان و دو مرد همکار او در حال خروج از محل کار و شوخی با یکدیگر هستند . آنها برای اینکه ببیند کدام یک از دو مرد می تواند شب را با دنیس بگذراند با شوخی و خنده بحث می کنند! اما یکی از دو مرد از جلوی چشم آندو ناپدید می شود. دنیس و مرد جوان با وحشت به محلی که آن موجود عجیب با سرعتی ناباورانه گیب را ربوده خیره می شوند و وحشتزده او را صدا می کنند. لحظه ای بعد جسد گیب از آسمان به زمین می افتد در حالی که گلوی او دریده شده و در حال جان کندن است. دنیس با وحشت و فریاد زنان پا به فرار می گذارد اما مرد همکارش ناباورانه به جسد گیب خیره شده. در پشت سر او موجودات انسان نما دیده می شود که به طعمه جدید خود نزدیک می شوند.
ابن در حال بازجویی از مرد غریبه به او می گوید که در باره او تحقیق کرده و فهمیده که او از کارگر های تصفیه خانه نیست. با هواپیما هم به آنجا نیامده چون در این صورت او را دیده بودند و مسلما مال آن دوروبرها هم نیست.او از غریبه می خواهد که هویت خود را فاش کند و بگوید چطور به آنجا آمده؟ وقتی ابن به غریبه می گوید که برای به حرف آوردن او یکماه فرصت دارد چون کسی برای دیدن او نمی آید غریبه با تمسخر لبخند می زند.
ابن متوجه می شود که در یکی از کشوها ماری جوآنا وجود دارد او از جیک در این باره می پرسد. جیک که ترسیده می گوید که ماری جوانا برای سرطان مادربزرگ خوب است. ابن به جیک تشر می زند که برای همین چیزها او همخانگی با مادر بزرگ را انتخاب کرده. جیک با دلخوری می گوید که آمدن او پیش مادر بزرگ برای این بوده که ابن و استلا راحتتر بتواند در کنار هم باشند.
در همین حین کامپیوتر خراب می شود. ابن تلفن را بر می دارد تا با گاس تماس بگیرد. اما لحظه ای بعد برق شهر نیز قطع می شود و ژنراتور ها از کار می افتند. ابن تصمیم می گیرد به دیدن گاس برود. اما غریبه به او می گوید به جای این کارها بهتر است که پنجره ها را ببندند و در جایی پناه بگیرند چون آنها در راه هستند. استلا می گوید که غریبه تنها قصد عصبی کردن آنها را دارد. و در این باره حداقل در مورد جیک موفق شده .
ابن به سراغ گاس می رود. در باز اتاقک در آن سرما و برف او را مشکوک می کند اما قبل از اینکه وارد اتاقک شود متوجه رد خون بر روی برفها می شود. ابن با دنبال کردن رد خون به سر بریده گاس می رسد که بر روی نیزه ای میخکوب شده.
ابن در حالیکه با اتومبیل خود در شهر می گردد به وسیله بلندگو از مردم می خواهد که به خاطر وضعیت اضطراری به خانه های خود بروند و پناه بگیرند. عده ای از مردم به دور اتومبیل او جمع می شوند. ابن که خود تا حدی شوک زده و ترسیده به مردم می گوید کسانی که ژنراتور دارند به خانه های خود بروند و آن دسته که ندارند در غذا خوری پناه بگیرند. او در جواب مردم نا امیدانه می گوید که خودش هم نمی داند که چه اتفاقی افتاده اما سعی می کند همه چیز خیلی زود روشن شود.
جان و همسرش الی در خانه خود هستند. الی در آشپزخانه در حال تهیه شام است و جان در حالی که تفنگی را مقابل خود روی میز قرار داده هنوز بابت از دست دادن سگهایش ناراحت است. ناگهان پنجره آشپزخانه شکسته می شود و موجودی مرد نما وارد آشپزخانه می شود. الی وحشتزده عقب می کشد و جان که متوجه صدا شده با اسلحه به آشپزخانه می رود اما آن موجود الی وحشتزده را از پنجره بیرون می برد. جان در حالی که آن موجود وحشی الی را با بی رحمی برروی زمین می کشد و از لا به لای پی خانه ها می کشد آنها را دنبال می کند. اما موجود وحشی صورت جان را که برای شلیک که احتمالا کشتن الی را دارد مردد است زخمی می کند. جان الی را در زیر پی یکی از خانه ها می یابد او با گرفتن دستهای الی سعی دارد او را بیرون بکشد اما موجود وحشی این بار پای جان را زخمی کرده و سرانجام الی را در حالیکه وحشتزده فریاد می کشد به همراه خود می برد.
در داخل دفتر کلانتری مرد غریبه در حال رجز خانی برای استلا و هلن و جیک است. جیک که عصبی شده یکی از پلاستیک های صفحه ای را که در حال بازی با آن هستند برای به نشانه اعتراض پرت می کند. مرد غریبه می گوید بابت پلاسیک ممنون است چون می تواند با تکه کردن آن قفل در را باز کند. جیک ساده لوحانه به سمت در سلول می دود تا پلاستیک را بردارد اما مرد غریبه از فرصت استفاده کرده و جیک را گروگان می گیرد. در این لحظه ابن از راه می رسد و با اسلحه به مرد شلیک کرده و بازوی او را زخمی می کند. مرد جیک را رهامی کند. ابن دستهای مرد را به میله سلول می بندد . ابن که حسابی عصبی شده است از مرد می خواهد که بگوید با چه کسانی به آنجا آمده و دوستانش کجا هستند؟ وقتی جوابی نمی شنود می گوید که دوستان او جایی زیادی برای پنهان شدن ندارند. او می خواهد برای خبر کردن دکتر برود تا زخم مرد غریبه را پانسمان کند. استلا می گوید که او نیز با ابن می آید چون حالا او و ابن و بیلی مسئول شهر هستند.
این و استلا در اتومبیل در حال حرکت هستند ابن متوجه چیزی شده و از استلا می خواهد که توقف کند. آنها از اتومبیل پیاده می شوند. ابن می گوید که چیزی را دیده . استلا با دوربین به مسیر که ابن اشاره می کند نگاه می کند و سپس وحشتزده از ابن می خواهد که فورا سوار ماشین شوند. استلا با عجله دنده عقب می گیرد تا از آنجا دور شود اما مردی سیاه پوش دوان دوان به ماشین نزدیک شده و به روی ماشین می پرد و در حالی که به شدت به سقف ماشین ضربه می زند فریاد می کشد. استلا با کنترل ماشین باعث سقوط موجود می شود و با سرعت آنجا را ترک می کنند. ناگهان ابن صدای دیگری می شوند این بار صدا از دستگاه واکی تاکی است. آنها صدای فریاد های تضرع آمیز هلن را می شنود و بعد سکوت.
ابن و استلا به دفتر کلانتری باز می گردند. اما از هلن و جیک خبری نیست. آنها متوجه خون زیادی می شوند که بر روی زمین ریخته است. ابن به سراغ مرد غریبه که هنوز در آنجاست می رود و از او می پرسد که چه بلایی بر سر برادرش و هلن آمده. اما مرد بی توجه به ابن می نالد که آنها او را با خود نبرده اند. سپس از ابن می خواهد که او را بکشد. ابن برای کشتن مرد به اندازه کافی انگیزه دارد. استلا متوجه می شودکه ابن ممکن است مرتکب قتل شود و از او می خواهد که این کار را نکند. ابن به خودش مسلط شده و از سلول خارج می شود.
در جایی انسانهای وحشی که حالتی بین دراکولا و زامبی دارند جمع شده اند. سردسته آنها که با زبان غریبی حرف می زند به مریدانش می گوید که به هیچ کس رحم نکنند و تمامی ساکنین شهر باید سرهایشان از تن هایشان جدا شود. مریدانش با خرسندی حرفهای او را تایید می کنند. آنها باید زودتر به آن شهر می آمدند.
در داخل غذا خوری عده ای از مردم شهر پناه گرفته اند. آنها وحشتزده در باره موجودات وحشی صحبت می کنند. و اینکه چرا با اینکه به آنها شلیک می کنند باز بر می گردند انگار که گلوله را حس نمی کنند. و اینکه شاید دارویی مصرف کرده باشند. جیک نیز در بین آنها وجود دارد او که بسیار متاثر شده می گوید که آن موجودات مادر بزرگ او را کشته اند.
در خانه ای گلوله ای شلیک می شود گلوله به سردسته زامبی ها بر خورد میکند اما گویی در او اثر میکند. او و زامبی زنی که همراه اوست به مرد و زن حمله می کنند. سردسته زامبی ها میله ای را در شکم مرد فرو می کند و زامبی زن ، به همسر مرد حمله کرده و با پاره کرده گلویش او را از پا در می آورد.
حمله آغاز می شود. بین ساکنین شهر و زامبی ها زدو خورد شروع می شود. مردم شهر در برابر زامبی های وحشی بی دفاع هستند . هیچ گلوله و سلاحی قادر به نابودی زامبی ها نیست خیلی زود همه آنها به دست زامبی ها کشته می شوند. بر کف برفی خیابان خون همه جارا گرفته. زامبی ها هیبت ترسناکی دارند. با ناخن هایی مانند حیوانات وحشی و دندان هایی تیز و درنده. و چهره هایی زشت مشمئز کننده ، پوستی بی رنگ و چشمانی مورب با مردمکهای بسیار بزرگ و تیره..
ابن و استلا وارد غذا خوری می شوند. حالا تعداد اندکی که در غذا خوری حضور دارند تنها نجات یافتگان شهر هستند. ابن متوجه جیک می شود و با شادی او را در آغوش می گیرد .
ابن و استلا برای راه انداختن ژنراتور ها خارج می شوند. اما ناگهان اتومبیل از حرکت می ایستد. آن دو وحشتزده متوجه می شوند که توسط زامبی ها محاصره شده اند . زامبی ها اتومبیل آنها را وارونه کرده و با شکستن شیشه ها سعی دارند که ابن و استلا را که برای رهایی خود تقلا می کنند بیرون بکشند در این هنگام بو با کامیون خود که جلوی آن یک بیل مکانیکی نصب کرده از راه می رسد و چند تا از زامبی ها در زیر چرخهای خود له میکند. استلا خود را رها می کند و سوار کامیون بو می شود ابن هنوز گیر افتاده اما با تقلا خود را از چنگ زامبی ها می رهاند و به سختی خود را به کامیون می رساند.
آنها به خانه بو که می روند. به نظر می رسد که اتاق زیر شیروانی آن محل مناسبی برای پنهان شدنشان باشد.
حالا کسانی که زنده مانده اند از غذا خوری به اتاق زیر شیروانی که جای گرمتری است آمده اند و در آنجا پناه گرفته اند.
زامبی ها به سراغ مرد غریبه می روند. و سردسته آنها مرد غریبه را به قتل می رساند.
در اتاقک زیر شیروانی بین افراد اختلاف و در گیری ایجاد می شود آنها در حالی که سعی می کنند صدایشان بلند نشود که مبادا محل اختفایشان لو برود با هم مشاجره می کنند. سرانجام ابن مشاجره را خاتمه می دهد.
روز هفتم:
زنی جوان ، در حالی که از ترس و سرما در خود مچاله شده در شهر خالی از سکنه راه می رود و فریاد زنان کمک می خواهد. ابن و همراهانش صدای او را می شنوند و از لای درز پنجره می بینند که زامبی ها به طرف صدا جلب شده اند . آنها بر فراز بامها ایستاد اند و زن را محاصراه می کنند. ابن برای کمک به زن جوان ساختمان را ترک می کند. زن در مقابل خود با یکی از زامبی ها مواجه می شود و بقیه نیز از راه می رسند. زن از رییس آنها می خواهد که به خاطر خدا به او رحم کنند.
در داخل ساختمان دوباره مشاجره در می گیرد. بعضی معتقدند که ماندمشان در آنجا بی فایده است و بهتر است تا زمانی که زامبی ها مشغول آن زن هستند آنها از فرصت استفاده کرده و فرار کنند. بو نیز می خواهد برای کمک به ابن برود اما استلا آنها را آرام می کند.
سپس زامبی ها به زن حمله کرده و هریک به زن لرزان و بی دفاع ضربه ای می زنند. ابن نمی تواند برای زن کاری انجام دهد زیرا یکی از زامبی ها گلوی زن را دریده و او را از پا می اندازد.
ناگهان کسی ابن را صدا می کند. او جان است که در زیر یکی از کانتر ها پناه گرفته. ابن خود را به جان می رساند. جان با گریه می گوید آنها الی را به خود برده اند و او را زخمی کرده اند. ابن به جان می گوید که جای امنی را سراغ دارد سپس به جان کمک می کند که بر خیزد. جان می گوید که گرسنه است حالا جان بیرون آمده. ابن با ناباوری متوجه می شود که جان به یک زامبی تبدیل شده. جان بی اختیار به سمت ابن یورش می برد. ابن او را می راند و به روی او اسلحه می کشد . جان که انگار هنوز کاملا قدرت یک زامبی را به دست نیاورده بر زمین می افتد واز ابن کمک می خواهد ابن بی اراده به جان کمک می کند اما جان دوباره قصد حمله دارد. در کشمکش بین آن دو اسلحه جان بر زمین می افتد. جان هنگام یورش به سمت ابن ما بین زنجیر های یک تاب گیر می کند. ابن متوجه تبری می شود و با آن به جان حمله کرده و او را از پا می اندازد.
ابن خود را به ساختمان می رساند و در حالی که از بیماری آسمش عود کرده می گوید جان یکی از آنها شده بود.
ایساک ، پدر ویلسون که پیرمردی سالخورده است. هنوز کشته شدن همسرش را باور نداردو او از خواب بودن استلا و ابن و بقیه استفاده کرده و با آویختن نرده ها قصد دارد آنجا را ترک کند. استلا و به دنبال آن ویلسون متوجه قضیه می شوند و پیرمرد تا طبقه پایین دنبال می کنند. پیرمرد بی توجه به اخطار های آنها برای آهسته صحبت کردن با صدای بلند می گوید که او از آنجا خواهد رفت زیرا ماندش در آنجا به منزله مرگ است. او از ویسلون می خواهد که مادرش را برداشته و به همراه او راهی شود. استلا و ویلسون سعی در آرام کردن او توضیح موقعیت دارند. ایساک که انگار تازه متوجه قضایا شده تقاضای رفتن به دستشویی می کند استلا به یاد می آورد که پیر مرد بی اختیاری ادرار دارد. او به دستشویی می رود و بر خلاف توصیه استلا در را می بندد. لحظه ای بعد صدایی می آید. ویلسون به سمت در توالت می رود اما در قفل است. استلا در برابر تقلای پر سروصدای ویلسون برای باز کردن در او را به سکوت می خواند و خود در را باز می کند اما پیرمر د از طریق پنجره توالت فرار کرده است. ویلسون برای پیدا کردن پدرش می رود. استلا اورا باز می دارد اما ویلسون استلا را به گوشه ای پرت میکند و از ساختمان خارج می شود. ابن از صدای برخورد استلا بیدار می شود . وقتی ابن به پایین می رود استلا به او می گوید که چه اتفاقی افتاده در این هنگام ابن از او می خواهد که سکوت کند زیرا یکی از زامبی ها به آنجا آمده. زامبی در نزدیکی آنها ، با بو کشیدن سعی دارد رد طعمه خود را پیدا کند. اما ناگهان صدای ویلسون توجه او را به بیرون جلب می کند. ویلسون ابتدا با احتیاط پیش می رود و پدرش را صدا می زند اما وقتی جوابی نمی شنود بی اختیار فریاد زنان او را صدا می کند . زامبی ویلسون را یافته و او را به قتل می رساند. صدای فریاد ویلسون در سکوت شهرک می پیچد.
استلا از اینکه نتوانسته جلوی ویلسون را بگیرد خود را سرزنش می کند اما ابن به او دلداری می دهد. ناگهان آنها حضور یک زامبی را بر روی سقف شیروانی احساس می کنند. همه آنها در سکوت وحشتباری فرو می روند اما لحظه ای بعد زامبی آنجا را ترک می کند. ابن متوجه بارش برف می شود و به همراهانش می گوید که باید راه بیفتند.
در میان بارش شدید برف گروه هشت نفره نجات یافتگان خود را به فروشگاه شهرک می رسانند. ابتدا ابن تبر به دست و با احتیاط وارد فروشگاه می شود و بعد از این که از امن بودن آنجا مطمئن می شود بقیه همراهان نیز وارد می شوند. آنها با راهنمایی ابن به چند دسته تقسیم می شوند تا در مدت زمان بیست دقیقه لوازم مورد نیازشان را تهیه کنند. لوازمی مثل باتری ، چراغ قوه و از همه مهمتر کنسرو... خود ابن نیز با یافتن اسپری مخصوص بیماران آسمی از آن استفاده می کند. گروه با شتاب در حال انجام ماموریت خود در فروشگاه هستند. ناگهان صدایی از انتهای فروشگاه شنیده می شود. صدایی مثل خرخر کردن و نفسهای منقطع. ابتدا بو و دنیس و سپس بقیه متوجه صدا شده و به سمتی که صدا شنیده می شود می روند و با منظره هولناکی مواجه می شوند. دختر بچه ای خردسال بر روی جسد نیمه جان زنی جوان نشسته و با ولع در حال تغذیه از خون اوست. دخترک متوجه حضور آنها می شود. به سمت آنها برگشته و با لحن خشن اما کودکانه می گوید که بازی اش با آن زن تمام شده و حالا می خواهد با آنها خون بازی کند و به دنبال آن جیغ گوشخراشی می کشد که دندان های برنده و حیوانی او را نمایان می کند. گروه وحشتزده به سمت ابن می دوند. ابن متوجه ماجرا شده و در حالیکه تبر را در دست می فشارد در راس گروه قرار می گیرد و خود را برای حمله زامبی کوچک آماده می کند.
ابن به آرامی به سمت محل حمله زامبی می رود و همراهانش در پشت سرش او را تعقیب می کنند. ابن از روی جسد زن جوان گذشته و مقابل دری که حدس می زند دخترک در آن جا پنهان شده آماده حمله می شود. لحظه ای بعد از داخل تاریکی ، دخترک جیغ زنان به سمت ابن هجوم می آورد. ضربه تبر ابن به خاطر کوچکی دختر به خطا می رود. دخترک ابن را هل داده و به زمین می زند و وحشیانه به سمت همراهانش هجوم می برود. او به سمت کارتر حمله کرده و او را به زمین می زند. کارتر دخترک را به عقب هل می دهد اما ناخن های بلند دخترک صورت کارتر را می خراشد. بقیه دخترک را مهار می کنند و او را که وحشیانه فریاد می زند و تقلا می کند به دیوار می کوبند. ابن می خواهند که تبر را در اختیار او بگذارند اما ناگهان ضربه محکم تبر بر گردن دخترک فرو می آید و سر او را از تن جدا می کند. ضربه را جیک زده او در حالیکه از ترس می لرزد با ناله می گوید که او یک دختر بچه را کشته . اما دیگران به او می گویند که او درست ترین کار را کرده است. کارتر از جا بر می خیزد در حالیکه زخم خود را زیر کلاه بارانی اش پنهان کرده است. برف و کولاک به پایان رسیده است.
روز هجدهم ماه:
گروه در پناهگاه خود به دنبال راهی هستند تا از آن شهر نفرین شده فرار کنند. اما این کار به این سادگی ها امکان پذیر نیست. ناگهان استلا می گوید که زامبی ها باید از نور فراری باشند .اگر آنها بتوانند خورشید را زودتر به آنجا بیاورند موفق می شوند زامبی ها را نابود کنند. جیک می گوید هلن نحوه این کار را می دانست چون با استفاده از نور ماوراءبنفش مانع از رشد گیاهان می شود. استلا می گوید او می تواند به آنجا برود و نور ماوراء بنفش را به زامبی ها بتابد. وقتی بو می گوید دلیلی ندارد که چیزی که مانع رشد گیاهان شود باعث نابودی زامبی ها هم بشود . استلا می گوید پس در این صورت چرا آنها غریبه را فرستادند تا برق های شهر را قطع کند؟ این جواب او گروه را مصمم می کند. ممکن است این قضیه جواب بدهد. حداقل استلا امیدوار است که جواب بدهد. ابن برای انجام این کار داوطلب می شود اما جیک می گوید بهتر است او این کار را انجام دهد چون هم سریعتر می دود و هم می داند گلخانه کجاست. از طرفی گروه به وجود ابن نیاز دارند.ابن با تحقیر به جیک می گوید فکر می کند چون یک بار یک زامبی را تبر کشته می تواند باز هم این کار را تکرار کند؟
ابن در حالیکه با تبری در دست در شهر می دود و فریاد زنان به زامبی ها دشنام می دهد به سمت منبع ژنراتور می دود. زامبی ها صدای فریاد او را می شنوند و از روی با مها فرود می آیند تا طعمه جدید خود را به دام اندازند. ابن خود را به ژنراتور می رساند و بری روشن کردن آن تلاش می کند. صدای جیغ های زامبی ها از شنیده می شود. ابن بعد از چند بار تلاش موفق به روشن کردن ژنراتور و برگرداندن روشنایی به شهر می شود.
ابن خود را به ایستگاه کلانتری می رساند و وارد آنجا شده و بعد از کمی جستجو گلخانه را پیدا می کند و منبع نور ماوراء بنفش را که با روشن شده ژنراتور به کار افتاده را می یابد و آن را برداشته و در پشت در کمین می گیرد. زامبی ها در اطراف در کمین کرده اند.
بقیه گروه با سرپرستی بو به سمت ایستگاه کلانتری می روند. در بین راه ناگهان زامبی زنی از روی بام به روی آخرین نفر گروه افتاده و بلافاصله گلوی او را پاره می کند. استلا می خواهد مرد را از چنگ زامبی نجات دهد اما بو که تلاش استلا را بی فایده می داند مانع می شود آنها وارد کلانتری می شوند. استلا با دیدن آثار به جا مانده از قتل هلن متاثر می شود. اثری از مرد غریبه دیده نمی شود. رد خون نشان می دهد زامبی ها او را از آنجا خارج کرده اند.
زامبی ها از سر راه سرگروه خود کنار می روند اما یکی از زامبی های زن برای رفتن به داخل گلخانه و دریدن ابن بی تاب است او به سمت در حمله می کند و بعد از یکبار تلاش ناموفق برای ورود از رئیس خود اجازه گرفده و این بار وحشیانه به سمت در حمله کرده و وارد گلخانه می شود اما ابن بلافاصله منبع نور ماوراء بنفش را به صورت او می تابد . زامبی زن با تابیده شدن نور بر بدن و صورتش وحشتزده و جیغ زنان به عقب پرت می شود. نیمی از صورت و بدن او که در تماس با اشعه قرار گرفته می سوزد و خاکستر می شود. ابن از توی دستگاه واکی تاکی خبر موفقیت خود را به استلا می دهد.
ابن از گلخانه خارج می شود و وارد خیابان می شود و در جایی پناه می گیرد. در داخل پناهگاه ، بو به استلا می گوید حالا نوبت اوست که ماموریت خود را نشان دهد . بو از پناهگاه خارج شده و سوار بر همان لودری که ماشین استلا را از کار انداخته بود می شود. و به سمت زامبی ها حمله می کند. زامبی ها که حالا تعداد آنها با افزوده شدن قربانیان شهر به آنها زیاد تر شده است بو را تا خانه او تعقیب می کنند. در بین راه بو تعدا زیادی از زامبی ها را با ضربات تیغه اره مانند لودر تارو مار می کند. آنها را زیر چرخهای قدرتمند لودرش له می کند و میان تیغه ها آن دو نیم می کند و سرهای زامبی هایی را که به سوی او می جهند را با شات گان خود می اندازد! لودر بو وارد خانه اش می شود و بو زخمی از این ورود در خانه پناه می گیرد و به سمت زامبی هایی که از شکاف در و پنجره ها وارد خانه می شوند شلیک می کند اما فشنگ او تمام شده است. بو خود را به جعبه تی ان تی می رساند و با گفتن اینکه زامبی ها نمی توانند او را بخورند تی ان تی را منفجر می کند. ابن انفجار مهیبی را می بیند و با ناراحتی متوجه جریان می شود. در میان آتش ، بو که صدمه ای چندانی ندیده به بیرون خانه پرت می شود. زامبی ها که هنوز تعداد زیادی از آنها باقی مانده اند بی آنکه از شعله آتش بهراسند به اطراف او حلقه می زنند. سردسته آنها در حالیکه بو را تحقیر می کند پایش را روی سر او گذاشته و با یک فشار آن را له می کند.
ابن خودش را به پناهگاه می رساند. استلا با دیدن او به ابن اظهار محبت و علاقه می کند. حالا آنها دو نفر دیگر از گروه خود را از دست داده اند اما کارتر با برداشتن کلاه خود زخم خود را نمایان می کند و می گوید به زودی آنها پنج نفر می شوند زیرا او در فروشگاه توسط دخترک زامبی زخمی شده . در برابر حیرت و ناراحتی گروه کارتر که حالا شکل دندان هایش تغییر کرده است در حالی که با به یاد آوردن خاطرات گذشته می گرید می گوید که زن و فرزندانش او را رها نکرده اند . آنها تنها برای دیدن مادربزرگشان به سفر رفته بودند که ماشینشان با یک راننده مست تصادف کرده و کشته می شوند. او از ابن می خواهد که با کشتنش او را از تبدیل شدن به یک زامبی خونخوار نجات دهد. در برابر بهت و ناراحتی بازماندگان ابن و کارتر به اتاقی می روند و لحظاتی بعد ابن با شلیک یک گلوله به زندگی کارتر پایان می دهد.
روز بیست و هفتم:
ابن متوجه نور چراغ قوه ایی در ساختمان روبرو می شود. آنها حدس می زنند سیگنال باید از طرف بیلی فرستاده شده باشد.
استلا و ابن با سرعت به سمت آن خانه می دوند. حدس آنها درست است و با بیلی مواجه می شوند که مجروح بر زمین افتاده. ابن متوجه تختواب می شود سه نفر بر روی تخت تخواب دراز کشیده اند و ملافه ایی روی آنها را پوشانده طوری که بدن و صورت آنها قابل رویت نیست. ابن ملافه را کنار می زند. آنها اجساد پگی و دو دختر او و بیلی هستند. بیلی در برابر حیرت و ناراحتی ابن و استلا می گوید او خانواده اش را کشته چون نمی خواسته آنها طعمه زامبی ها شوند اما موقع کشتن خودش تفنگش لعنتی اش جام کرده . ابن به خاطر این حماقت به بیلی پرخاش می کند.
ابن و استلا بیلی را به پناهگاهشان می آورند اما متوجه می شوند که آنجا خالی شده و گروه آن جا را ترک کرده اند. شاید آنها شهر را ترک کرده اند.
استلا و ابن در حالی که بیلی مجروح را همراهی می کنند در طوفان راه می روند. آنها در زیر یکی از کانتر ها پناه می گیرند. ناگهان با گیل ، پسر بچه ای خردسال مواجه می شوند که با صورتی خون آلود و نگاه مسخ شده در شهر راه می رود. استلا او را صدا می زند. گیل هراسان بدون آنکه تکان بخورد برای یافتن صدا چشم می چرخاند. یک زامبی از همان خانه ای که گیل از آن خارج شده بیرون می آید. باید والدین گیل به دست آن جانور کشته شده باشند و حالا او برای از بین بردن قربانی کوچک خود به راه افتاده. استلا به سمت گیل می دود و او را در پناه خود گرفته و به زیر کانتر می آورد. ابن می گوید شاید بتوانند از آن شهر خارج شوند و خود با تبر برای مبارزه با زامبی خونخوار که حالا به آنها نزدیک شده است آماده می شود. اما بیلی نیز از زیر کانتر خارج شده و بی توجه به درخواست ابن از آنجا فرار می کند. ابن نیز از آنجا می گریزد. آن دو یکدیگر را گم می کنند. بیلی در گوشه ای پناه می گیرد. بر روی بام یکی دیگر از زامبی ها بیلی را می بیند.
ابن وارد تاسیساتی که محل کار کارتر و ویلسون بوده می شود. در آنجا با جیک و باقی گروه مواجه می شود اما استلا و گیل در میان آنها نیستند. بیلی نیز خود را وارد تاسیسات می کند و همان زامبی ایی که او را مدتی پیش دیده تعقیب می کند.
ابن با دستگاه واکی تاکی استلا را صدا می کند اما جوابی نمی شنود. در بیرون صدای بیلی شنیده می شود. که نا امیدانه آنها را صدا می زند.
زامبی از پشت به بیلی حمله می کند و گلوی او را پاره می کند. گروه متوجه حمله زامبی ها به بیلی می شوند و به آن سمت می شتابند. ابن با تبر به زامبی که بر روی بیلی افتاه حمله می کند و ضربه تبر او بر پشت زامبی می نشیند. زامبی از این حمله خشمگین شده بیلی را رها کرده و به ابن حمله می کند. جیک و باقی اعضا به کمک ابن می آیند اما زامبی همه آنها را به سویی می اندازد و دوباره به ابن حمله می کند. او سعی دارد ابن را به قسمت چرخ دنده ها بیندازد. اما بیلی به سمت زامبی حمله کرده و او را به سمت چرخ خهای خرد کننده هل می دهد لحظه ای بعد چیزی از زامبی باقی نمی ماند اما یک دست بیلی نیز قطع شده . در حالی که خون از دستها ی بیلی بیرون می جهد او وحشیانه فریاد می زند. فریاد های او به جیغ های غیر طبیعی تبدیل می شود. ابن تبر را بر می دارد و با زدن گردنش او را از این مرگ درد آور خلاص می کند.
در این هنگام صدای استلا از دستگاه واکی تاکی شنیده می شود. او به ابن می گوید که به همراه بیل در زیر یک اتومبیل پناه گرفته اند و دارند از سرما یخ می زنند و زامبی ها در اطرافش در حال پرسه زدن هستند. گروه محل اختفای استلا را می یابند. آنها از پشت پنجره زامبی ها را می بینند که در اطراف اتومبیل تجمع می کنند. دنیس می گویند با این وضعیت قبل از رسیدن به استلا کشته می شوند. اما ابن به استلا می گوید که او را نجات خواهد داد و فردا آخرین روز ماه است و آندو طلوع خورشید را با هم خواهند دید. استلا از اینکه ابن را ترک کرده ابراز پشیمانی می کند. دنیس به ابن اطلاع می دهد که نفت دارد خیابان را پر می کند. زامبی ها خط نفت را شکسته اند و سطح سپید برف با پوشیده شدن از نفت تیره می شود.
سردسته زامبی ها با انداختن کبریتی شهر را به آتش می کشد آتش به همه جا نفوذ می کند و کم کم مخفیگاه استلا در محاصره آتش قرار می گیرد. گروه شاید این اتفاق هستند آنها فهمیده اند که زامبی ها شهر را آتش می زنند تا کسی نداند که چه اتفاقی افتاده است و تصور کنند که شهر در پی یک حادثه وحشتناک در آتش سوخته و در آن صورت زامبی ها می توانند شهر بعدی را مورد حمله خود قرار دهند. استلا و گیل نا امیداز نجات خود در زیر اتومبیل پناه گرفته اند. ابن ناباورانه با خود زمزمه می کند که اگر استلا فرار کند به وسیله زامبی ها کشته میشود و اگر بماند در آتش خواهد سوخت. او لحظه ای درنگ می کند و سپس از جعبه کمک های اولیه سرنگی را برداشته و به سراغ جسد بیل رفته و مقداری از خون را در سرنگ می ریزد او در برابر وحشت و اعتراض سه نفر دیگر می گوید که کارتر و بقیه بعد از اینکه زخمی شده اند به زامبی تبدیل شده اند وقبل از آن برای مدتی نرمال بوده اند. او می گوید تنها در صورتی می توان با زامبی ها مبارزه کرد که مانند خود آنها تبدیل به زامبی شوند. او از جیک می خواهد که از استلا مراقبت کند و بعد از در آغوش گرفتن او در برابر چشمان متحیر دوستانش خون آلوده را به خود تزریق می کند لحظه ای بعد در خود می پیچد و چشمان روشن او در سیاهی خوفناکی فرو می رود. وقتی ابن می گوید که می تواند بوی خون آنها را احساس کند لوسی وحشت زده می گوید از کجا معلوم که ابن به آنها حمله نکند آیا بهتر نیست که او را نابود کنند. جیک فریاد زنان از آنها می خواهند که ساکت باشند و آنها را تهدید می کند که مبادا به ابن دست بزند. ابن از پناهگاه خارج می شود و به سمت زامبی ها راه می افتد دنیس با نگرانی می گوید که او نمی تواند همه آن زامبی ها را نابود کند.
زامبی ها متوجه حضور ابن می شوند. جیک از استلا می خواهد که اتومبیل را ترک کند. زامبی ها که تعدا آنها به بیست ، سی نفر می رسد دور ابن حلقه می زنند . سردسته آنها شکار جدیدش را که خود با پای خود به مسلخ آمده را به جنگ دعوت می کند. مبارزه آغاز می شود. با اینکه دندان ها ظاهر ابن هر لحظه او را به زامبی ها نزدیک تر می کند اما او هنوز قدرت فرازمینی آنها را به دست نیاورده . ابن به راحتی توسط سردسته آنها زخمی می شود و کتک می خورد. سردسته آنها با دیدن چشمها و دندان های ابن متوجه می شود او نیز یکی از آنها شده مبارزه شدت می یابد و ابن به شدت زخمی می شود. در لحظه ای زامبی برای ضربه نهایی به سوی ابن می جهد دست ابن با شدت در دهان باز شده او وارد می شود و از پشت سر او خارج می شود. زامبی با سری متلاشی شده بر زمین می افتد. زامبی های دیگر با حالتی سبعانه به ابن نگاه می کنند اما هیچ کدام جرات نزدیک شدن به او را ندارند حالا قدرت برتر در دست ابن است و اومی تواند رئیس بعدی گروه باشد. کم کم آسمان روشن می شود و زامبی ها آنجا را ترک می کنند. استلا به سمت ابن می آید ابن پیروزمندانه نزدیکی طلوع خورشید را خبر می دهد اما استلا می داند دیدن طلوع خورشید برابر است با از دست دادن ابن.
ابن و استلا بر بالای تپه ای در انتظار طلوع خورشید نشسته اند. چهره ابن تغییر کرده . لحظاتی بعد طلوع خورشید در مشرق آغاز می شود. چهره ابن با تابیدن اولین پرتوهای خورشید در هم کشیده می شود. او گردنبدی را در گردن را در دست می فشارد داخل زنجیر آن حلقه ازدواجی است که استلا به ابن پس داده. استلا متوجه تغییر حالت ابن می شود و او را در بر می گیرد. لحظاتی بعد انوار طلایی خورشید ابن را به آرامی می سوازند و خاکستر می کند . پایان
درباره فیلم:
یک فیلم زامبی ایی یا دراکولایی سرگرم کننده. فیلم صحنه خسته کننده اندی ندارد و تقریبا یک نفس پیش می روه و اتفاقات و حوادث به فلاصله زنگ تفریح های کوتاه به هم گره می خورند. جلوه های ویژه خوب و قابل قبولی دارد. مخصوصا در باره چهره های زامبی ها گریم های قابل باوره.
البته فیلم سوتی هم زیاد دارد. یکی از آنها در باره بیلی است که دهان او در زمان مرگ کاملا باز بود چون در حال فریاد زدن بود اما در صحنه ای که ابن دوباره برای تزریق خون آلوده به سراغ او می ره چهره او تغییر کرده بود و دهان او کاملا بسته بود!!! و سوتی خیلی جالبتر و باحالتر در باره وجود یکی از زامبی های سمچ بود که موقع درگیری با ابن به وسیله بیلی به داخل چرخ دنده ها افتاد و خردو خاکشیر شد اما یکی دو صحنه بعد موقع مبارزه ابن با سردسته زامبی ها حی و حاضر مثل شاخ و شمشاد ایستاده بودو مبارزه را تماشا می کرد!!! اما مهمترین و کلیدی ترین سوتی فیلم که این سوال اساسی و کلیدی رو مطرح می کند که چرا ابن با تزریق خون آلوده خودش رو قربانی کرد در حالیکه تا یکی دو ساعت دیگر خورشید طلوع می کرد و همه چیز خود به خود و به خوبی و خوشی تمام می شد؟ اگر جواب این باشد که برای نجات استلا این کار را کرد باید گفت که جای استلا که خیلی هم امن بود و با روشن شدن آتش از گرمای کافی هم بر خوردار بود و خطری او را تهدید نمی کرد!! چرا؟ خب معلوم است اگر خطری استلا را تهدید می کرد باید بعد از فرار او اتومبیلی که او زیر آن پنهان شده بود دچار آتش سوزی و نهایتا منفجر می شد اما بعد از فرار او نه تنها اتومبیل کوچیکترین آسیبی نمی بیند که آتش حتی به چند متری آن هم نزدیک نمی شود و تنها ما با آتش مطبوعی مواجه می شویم که بازماندگان را از سرما رها میکند. پس علت این کار احمقانه ابن چه چیزی می تواند باشد جز اشتباه فاحش فیلمنامه نویس و حواسپرتی کارگردان که نتیجه آن بزرگترین و جالبترین سوتی فیلم است که کل آن را زیر سوال می برد!!
اما جدای از این سوتی ها فیلم صحنه های نفس گیر زیادی داره مثل صحنه حمله دختر بچه در فروشگاه و صحنه قربانی شدن آن زنی که از زامبی ها می خواست به خاطر خدا او را نکشند. اما زیباترین و تاثر برانگیز ترین صحنه به نظر من صحنه مرگ ابن بود که خیلی احساسات منو غلغلک داد البته بازیگر نقش استلا با اینکه بازی خوبی در کل فیلم داشت در این صحنه بازی اش چنگی به دل نزد و می توانست این صحنه احساسی رو خیلی بهتر بازی کنه و بار دراماتیک اونو قوی تر کنه. این فیلم مثل فیلم های مربوط به ارواح وحشتناک نیست اما مثل فیلم های دراکولایی ترسناکو مهیجه. منظورم اینه که توی تنهایی و شب هم می تونین بدون اینکه از ترس زهره ترک بشین فیلم رو ببینید!
مراسم افتتاحیه فیلم:
Melissa George در نقش استلا
Helena Christensen وAmber Sainsburyدر نقش لوسی و دنیس
Josh Hartnett در نقش ابن
Ben Fosterدر نقش مرد غریبه
بازیگران و نقشها:
Josh Hartnett | Eben Oleson |
Melissa George | Stella Oleson |
Danny Huston | Marlow |
Jon Bennett | Billy Kitka |
Mark Boone Jr. | Beau Brower |
Craig Hall | Wilson Bulosan |
Mark Rendall | Jake Oleson |
Megan Franich | Iris |
Ben Foster | The Stranger/ The Stranger |
Amber Sainsbury | Denise |
Joel Tobeck | Doug Hertz |
Elizabeth Hawthorne | Lucy Ikos |
Nathaniel Lees | Carter Davies |
Chic Littlewood | Isaac Bulosan |
Peter Feeney | John Riis |
Min Windle | Ally Riis |
Elizabeth McRae | Helen Munson |
Scott Taylor (VI) | Paul Jayko |
Grant Tilly | Gus Lambert |
Pua Magasiva (II) | Malekai Hamm |
Kelson Henderson | Gabe |
John Wraight | Adam Colletta |
Dayna Porter | Jeannie Colletta |
Patrick Kake | Frank Robbins |
Tim McLachlan | Archibald |
Andrew B. Stehlin | Arvin |
Ben Fransham | Heron |
Kate Elliot | Dawn |
Allan Smith | Khan |
Sam La Hood | Strigoi |
Jacob Tomuri | Seth |
Kate O'Rourke | Inika |
Aaron Cortesi | Cicero |
Rachel Maitland-Smith | Gail Robbins |
Camille Keenan | Kirsten Toomey |
John Rawls | Zurial |
در زمینه زامبی ها در چند وقت اخیر فیلمهای زیادی ساخته شده اما به نظر من (۲۸ هفته بعد) گل سرسبد انها بود
فیلم سی روز شب به جز گریم های ترسناک فاقد صحنه های دلهره اور بود
چه عجب چشم به این وبلاگ خشک شد...
زیبا تر از همیشه...
فیلمشو باید بدی ببینما.......
M.F
آزی خان سلام.
خیلی وقت بود که به وبلاگ من سر نزده بودید و از اونجایی که شما از اولین بازدیدکنندگان وبلاگ من بودید پس غیرقابل فراموش شدن هستید.گفتم یک سری بزنم بلکه بهانه ای شود تا شما هم به ما سری بزنید
درباره فیلم مذکور هم باید بگم که من هم فیلم رو دیدم.ترجمه درست اسم فیلم هست(۳۰ روز در تاریکی)که فکر می کنم به اشتباه (۳۰ روز شب)معنی کرده اید.ضمنا نسخه ای که من از فیلم دیدم مدت زمانش یک ساعت و ۵۳ثانیه نبود.البته فکر میکنم به جای دقیقه ثانیه نوشته اید.
در مجموع هم فیلم رو نپسندیدم.هرچند که نماها و سکانسهای آغازین فیلم خیلی خوبه اما رفته رفته فیلم انرژی اش رو از دست می ده.در حالیکه من ابتدای فیلم احساس می کردم پتانسیل موضوعی بالایی داره.
جالب بود.